ارتباط نظریهپردازی و پیشرفت علم
هر استفاده کاربردی از علم و پیشرفت بعدی در هر حوزه علمی و یا فناورانه، جز با ایستادن بر زمین نظریه ممکن و میسر نیست و علم بی نظریهپرداز و بدون نظریه، اگر قابل تصور باشد، همچون درختی است که ریشههای آن نه فرو رفته در زمین، بلکه لغزان بر سطح زمین است و طبیعتاً میوه و بری نباید از آن انتظار داشت.
بر این اساس هر جا بهرهای مداوم از علم برده میشود بیشک برآمده از نظریهای خرد یا کلان است که به واسطه اجماع کلی یا جزئی متفکران و دانشمندان وضعیتی مستقر را در یک حوزه دانش رقم زده و صورتی از معاش را میسر ساخته است.
نظریه ساختاری است که در آن متغییرهای مربوط به یک پدیده با هم ارتباط داده میشوند و در نتیجه تصویر روشنتر و مشخصتری از آن پدیده را به دست میدهند.
نظریهپردازی برای پیشرفت علوم از اهمیت خیلی بالایی برخوردار است و در واقع میتوان گفت که پیشرفت علوم جدید به قدری که تاکنون ـ چه در علوم انسانی و چه در دیگر علوم ـ حاصل شده، مرهون نظریههاست.
در ابتدای تحقیق درباره یک موضوع ممکن است نظریهای وجود نداشته باشد و در واقع محققان بر اساس کنجکاوی که برای فهم موضوعی دارند، درباره آن تحقیق کنند و بعد بر اساس همین تحقیقات اولیه که گاهی به آن شواهد پیشین میگویند ـ یعنی شواهدی که قبل از طرح یک نظریه وجود دارد ـ پژوهشگر، الگویی علمی یا یک نظریه را به وجود میآورد.
نظریهها کنشهای گوناگون و کارکردهای مختلفی دارند و به عبارتی دیگر هنگامی که یک نظریه مطرح شد، کنشها و کارکردهایی را با خود به همراه دارد.
کی از کنشها و کارکردهای نظریهها این است که به فهم موضوعات کمک میکند و دانش را تلخیص و انتقال آن را آسانتر میسازند به عبارت دیگر نظریهها به شکل گیری به پژوهشهای پراکنده که در یک زمینه انجام میگیر، کمک میکنند و همچنین یکی از کارکردهای بسیار مهم نظریه این است که میتواند زمینههای فعالیت علمی در آینده را ترسیم کند.
به عبارتی ممکن است در یک زمینه علمی و یا یک موضوع خاص، پژوهشهای پراکندهای صورت گرفته و جنبههای مختلف آن بررسی شده باشد، اما نتایج این بررسیها و پژوهشها ساختار منظمی نیافته باشد.
در این جا کاری که یک نظریهپرداز انجام میدهد، این است که یک ساختار و الگو برای جمعبندی این نتایج ارائه میدهد و البته این الگو ابتدا به عنوان یک فرضیه مطرح و در صورت اثبات سپس به عنوان نظریه مطرح میشود.
چنین نظریهای هم ساختاری به کلیت آن دانش یا بررسیها در مورد یک موضوع خاص میدهد و هم این که با تلخیص مباحث، انتقال و تعلیم آن را آسان میکند.
همچنین محققان وقتی که نظریهای در اختیار داشته باشند، میتوانند دست به استخراج فرضیههایی مرتبط با آن بزنند؛ به این معنا که میگویند اگر این نظریه درست باشد باید در آن صورت فلان نتایج محتمل نیز مطرح باشد و سپس این فرضیههای محتمل با روشهای علمی موجود و متناسب با آن نظریه و با دادههایی که از این بررسیها حاصل میشود مورد تجزیه و تحلیل قرار گرفته و تأیید یا رد میشود.
اگر فرضیه تأیید شود در جای خود حمایت و تأییدی برای نظریه اصلی نیز خواهد بود و ضمن این که استحکام بیشتری به آن خواهد بخشید و مرزهای دانش را نیز پیشتر خواهد برد و از طرف دیگر هم آن نظریه اصلی تا زمانی که به این جریان رشد دانش کمک میکند مفید و مورد توجه خواهد بود.
در واقع یکی از کارکردهای اصلی همه نظریهها تبیین پدیدههاست. ما به عنوان مثال در رشته روانشناسی که بیشتر با نظریههای تجربی سر و کار داریم و به طور کلی در عرصه علوم اجتماعی بر این ویژگی و کارکرد نظریهها تکیه جدی داریم.
نظریهها از یک سو تبیین میکنند که چرا یک پدیده رخ میدهد و از سوی دیگر به پیدا کردن راهحل برای مشکلات کمک میکنند.
نظریهها علاوه بر ارائه راه حل برای مشکلات، به بهبود و ارتقای شرایط مطلوب نیز کمک میکنند و به عبارت دیگر نظریه با ساختاری که دارد این امکان را به پژوهشگر میدهد که وضعیت مطلوب را ارتقا ببخشد و شرایط را بهتر کند؛ برای مثال ما در مورد روانشناختی وضعیتی خوب را داریم اما به دنبال آن میرویم که با تحقیق و تغییر در برخی مؤلفهها بهبودی وضعیت را بالاتر ببریم و این امکانی است که ساختار نظریه به ما میدهد.
در مجموع میتوان گفت که اگر نظریهها به وجود نمیآمدند امروزه این سطح از پیشرفت نظری و بنیادی در علم و دانش و کاربرد آن در فناوریهای مختلف را شاهد نبودیم.
بر همین اساس اگر در نظر آوریم که پیشرفتهای یک جامعه از جنبههای مختلف تا چه حد تحت تأثیر پیشرفت در علم است و این که نظریهها چه نقش کلیدی در پیشرفت علم دارند، متوجه نقش مهمی که نظریهها و نظریهپردازی در توسعه کشورها و توسعه جهان میتواند داشته باشد، خواهیم شد.